حسابدارشال به سر
در هوای دل انگیز صبح،محوتماشای درختان ومنظره ی بیرون بودم که صدای خانمی توجهم رابه خود جلب کرد.پایان مسیر را می پرسید،باتبسم جوابش رادادم.صندلی عقب رابرای نشستن انتخاب کرد ولی منصرف شدوپیش من نشت.گفت امروز هوا خوب است تایید کردم وسکوت بین ما حاکم شدچهره اش به نظر آرام می رسیدودرچشمانش غرور موج نمی زد.برای بحث وگفتگو پایه بود ولی به خاطر حجابم احتیاط می کرد.درحالی که عینکش راازکیف بیرون می آورد،یادخستگی چشمان نخفته ی خودم افتادم که شب ازفرط خستگی می نالیدنداین بار من سرحرف راباز کردم ،شروع کرد به توضیح دادن وباذوق وشوق حرف زدن. آخرسر اسم دکترو آدرس را داد ؛هم چنان ادامه دادیم،ازطب سنتی وتیروئید و..تارسیدیم به کارومدرک ومنشی گری وحسابداری اش واینکه پله پله گام نهاد تا حسابداریک شرکت شود.کافی بود سرحرف رادرمورد چیزی بازکنم آن رامی گرفت وادامه می دادومن درحالی که چادرم را کیپ گرفته بودم بالبخند ومحبت حرف هایش را گوش میدادم وگاهی اظهارنظر می کردم .خیلی راضی وخوشحال به نظر می رسید آرام آرام به پایان نزدیک می شدیم گفت:مادرم مقنعه ام را گم کرده بقیه هم اتو نداشتند مجبورشدم شال سرکنم موهایم بیرون می ریزند…ومن حرفش راتاییدکردم وگفتم آره مقنعه بهترازشال است و… .
وقتی به آخرخط رسیدیم ،موهایش راباتمام تلاش زیر شال اسیر کردو باآرزوی موفقیت برای هم خداحافظی کردیم.