اولین نذری غدیر
عصرروز قبل،تصمیم گرفتیم. در یخچال را باز کردم تقریبا همه چیز آماده بود.چند خرید کوچک لازم بودکه باید نگار انجام میداد.از بس منتظر ماندم که علف زیر پایم سبز شد،ازنگارخبری نشد.ساعت 7 بعد ازظهر،زنگ زد و باعذرخواهی گفت:من نمیتوانم بیایم،خریدها را هم انجام ندادهام.تمام برنامه هایم به هم ریخت .برنامهی جایگزینی نداشتم،وقت چندانی هم برای خرید و تهیهی غذای مورد نظر نداشتم .بی حوصله شدم ودرحالی که مایوسانه به صندلی لم داده بودم، علی آمد؛گفت چته؟چی شده؟گفتم:هیچی!چرا انقدر بیحوصلهای؟پس نذریتون کو؟گفتم :هیچی نگارنیومد؟اینکه ناراحتی نداره.گفتم:نمیدونم چی کارکنم؟باکمی مکث گفت: خب شربت پخش می کنیم؟باتعجب پرسیدم چه جوری؟یخ ازکجا بیاریم؟مسجد محل که باهاشون هماهنگ نکردیم؟گفت:دوپارچ شربت که این حرفارو نداره ،شربت هارو آماده کن میام.شربت شاه توت را ازیخچال آوردم،یخ های قالب کم بود بقیه ی یخ ها را هم شکستم.با یک جعبه شیرینی ویک بسته لیوان یک بارمصرف رسید.گفت: سینی رو پرکن بده.پرسیدم:کجا پخش می کنی؟همین کوچهی خودمون(کوچهی ما دست کمی از اتوبا ن نداشت،کوچهای طویل که از یک طرف به اتوبان باز می شد واز طرف دیگر به خیابان اصلی).در حالی که سرم رابه نشانهی تایید و تحسین تکان میدادم ،شربت ها راتند تند ریختم.یاسین هم از پنجرهی آشپزخانه،کوچه راتماشا می کرد.وقتی علی مشغول پذیرایی ازرهگذرها بود؛داد میزد بابا!پشت سرت!ماشینها!ماشینها!
این بودماجرای اولین نذری غدیر ما واولین کلید شناخت من از غدیر.الان میدانم که اگر روز عید غدیر،نگار نیاید می توانم 19ذی الحجه را هم، غذای نذری بپزم،حتی بیستم ذی الحجه هم می توانم غذای نذری بپزم،زیرا غدیر فقط یک روز نیست.بلکه سه روز است،ما ایام غدیر«ایام الولایه» راداریم،ما سه روز غدیر داریم نه فقط یک روز غدیر.