از هرکدام فقط یک عدد
پسربچه گریه می کرد،پسرم گرسنه اش بود. دکتر خوردن هرچیز بستهبندی شده راممنوع کرده بود،ولی تلاش من برای امتناع ازخوردن خوراکیهایی که مهماندار داده بود بیفایده بود. اوگرسنه بود،گرسنهی کیک.کیک دوقلورا بازکردم.راضی شد یکی راخودش نوشجان کند ودیگری رابه دوستش که تازه باماهمسفرشده بود بدهد..پسرک آرام شد،بعداز خوردن آب خوابید.حواسم به نوع حرف زدن مادر باپسر شلوغش ومهماندار بود،ازنحوهی رفتار و برخوردش خوشم آمد.خوابم نمیبرد.گوشه چشمی به اوانداختم،او هم مثل من بیقرار بود؛بی قرار رسیدن به مقصد. سرحرف رابازکردم.گفتم اهل کجایید؟گفت:فلان شهر،وقتی که باهم آشنا شدیم، شروع کردیم به زبان محلی حرف زدن. درخلال حرفهایمان درمورد پدرومادر حرف زدیم.گفت یک سال است که پدرم را ازدست دادهام، هرهفته که بامادرو خواهرهایم سرمزار پدرمیرویم زار زار گریه می کنیم و ضجه می زنیم،انگارهمان روز مرده است.
باحسرتی اندوهگین ادامه داد؛ببین!خواهردوتامیشه ،بچه دوتامیشه،برادردوتا میشه؛ ولی پدرومادرازهرکدام فقط یک عدد است،اگرازدست رفتند دیگر پدرومادری وجود ندارد؛یعنی امکان دوتا مادر داشتن محال است. امکان دوتاپدرداشتن محال است.ولی امکان دوتاخواهر،دوتابچه ودوتابرادر داشتن محال نیست،با حسرتی جانسوز حرف میزد، سخنانش از عمق دل برمیآمد.همینطور که حرف میزد اشک درچشمانش حلقه زده بود،چشمان من رسواترازاوبودند به زور قطرههای اشکم راجمع وجورکردم، حرفش که تمام شد سکوت کردیم. به آرامی به صندلی تکیه دادم و غرق فکر درموردحرفهای او چشمانم رابستم.